از سر پر آرزو دل زردرویی می کشد
عاقل از بالای جاهل زردرویی می کشد
قسمت دنیا ز اهل آخرت شرمندگی است
حق چو شد بی پرده، باطل زردرویی می کشد
در پری بیش است خجلت کاسه دریوزه را
ماه نو چون گشت کامل زردرویی می کشد
آبروی خاکساری از گهر افزونترست
بحر پرگوهر ز ساحل زردرویی می کشد
رنگ در خونم نماند ازبس که کاهیدم زعشق
صید من از تیغ قال زردرویی می کشد
چون چراغ صبح می میرد برای خامشی
بس کز آن رو شمع محفل زردرویی می کشد
شرم همت بین که با بخشیدن سربی دریغ
همچنان از داس، حاصل زردرویی می کشد
می کند پیوند بی نسبت عزیزان را ذلیل
برگ سبز از دست سایل زردرویی می کشد
نیست تا آیینه، هر زشتی بود صائب نکو
از دل آگاه، غافل زردرویی می کشد